اشعار سهراب سپهري
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 شعر غربت

 

ماه بالای سر آبادی است،
اهل آبادی در خواب


روی این مهتابی، خشت غربت را می بویم
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش


ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزۀ آب.
غوک ها می خوانند.

مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است: پست افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.


سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.


نیمه شب باید باشد.
دب اکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.


آسمان آبی نیست، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم، 
طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب.


یاد من باشد، هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر برخورد.


یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.


ماه بالای سر تنهایی است.

 

*********************************

تنهايي

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

 

لب های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

 

درهم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می فروزددر آذر سپید.

 

همپای رقص نازک نی زار

مرداب می گشاید چشم تر سپید.

 

خطی ز نور روی سیاهی است:

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.

 

دیوار سایه ها شده ویران.

دست نگاه در افق دور

 

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید

*********************************

 

اشعار كوتاه سپهري

 

پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه های دارز
یک لحظه گذشت:
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم

 

*********************************

آهنگ مرغ مهتاب


مرغ مهتاب
می خواند.
ابری در اتاقم می گرید.
گل های چشم پشیمانی می شکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان می کند،
می میرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپندارید در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های پشیمانی را پرپر می کنم.  

 

 *********************************

كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است 

 که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم 

 دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم 

 صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم 

 هیجان ها را پرواز دهیم 

 روی ادرک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم 

 نام را باز ستانیم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است 

 که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

 

 

*********************************

شب آرامي بود

ميروم در ايوان، تا بپرسم از خود

زندگي يعني چه؟

مادرم سيني چايي در دست

گل لبخندي چيد، هديه‌اش داد به من

خواهرم تكه‌ي ناني آورد، آمد آنجا

لب پاشويه نشست

پدرم دفتر شعري آورد، تكيه بر پشتي داد

شعر زيبايي خواند، و مرا برد به آرامش زيباي يقين

با خودم مي‌گفتم:

زندگي، راز بزرگيست كه در ما جاريست

زندگي فاصله‌ي آمدن و رفتن ماست

رود دنيا جاريست

زندگي، آبتني كردن در اين رود است

وقت رفتن به همان عرياني، كه به هنگام ورود آمده‌ايم

دست ما در كف اين رود به دنبال چه مي‌گردد؟

هيچ!!!

,

| 1:4 | نويسنده : زهره |